خورشید در مدار افق بی قرار بود
صحرا پر از ستاره ی دنباله دار بود
از هر طرف شقاوت و شمشیر می وزید
نبض تمام حنجره ها سوگوار بود
هر سوی خیمه هلهله ای تیر می کشید
یک دشت در طلیعه ی یک انفجار بود
احساس های سوخته تا اوج می رسید
ظهری که آسمان و زمین بی قرار بود
طوفان گرفت و ثانیه ها در به در شدند
یک زن کنار علقمه چشم انتظار بود
پیچید بوی تشنگی در خواب نخل ها
وقتی زمان به بارش خنجر دچار بود
دستی از آسمان به خدا داشت می رسید
دستی که بی قرار ترین بی قرار بود.