« نی نامه »
لشکر غم روبرو،نامردها دور و برت
عشق ناخوانا شده از رد خون بر پیکرت
خیمه افتادست از پا و رمق در کوفه نیست
مشک زمزم می شود مانند دست دیگرت
نیزه ها مصرع به مصرع در گلویت میروند
قافیه هم آخر هر بیت می آید سرت
شمس روی نیزه و نی روی لبهایت حسین
با چه رویی مولوی شاعر شود در محضرت
چارده قرن از تو گفتیم و نفهمیدیم که
غم چرا پهلو گرفته در نگاه مادرت