«فی البداهه عاشق می شوی »
جیب هایت را بیرون بریز!
چند روز است
خودم را گم کرده ام
و مادرم هی زنگ می زند
مبادا توی خاطرت جا مانده باشم.
خیر نبیند این خیابان یکطرفه
از وقتی که نیستی
دارد هی پله های برقی ترقی را...
راستش را اگر بخواهی
پاییز را از بر کرده ام
تو اما هنوز
فی البداهه عاشق می شوی
و دستهای دست دومت را
به خورد شعرهایم میدهی.
روزی که برگردی شاید
چراغ قرمزها تکثیر شده باشند
و من جوانیام را قرض داده باشم
به عکس سه در چهار توی کیف مادرم.
نگران نباش
زمان هر روز خودش را دور میزند
و این عقربهی لعنتی
لنگلنگان
خودش را به پیشوازت خواهد رساند...