« جنگی که تحمیلمان شد »
با قامتی که خلاصهاش کردهاند
با نفسهایی که حبس کردی
در کپسول اکسیژن
اشکهایت را
به وقتی که مادر خانه نیست
موکول میکنی .
بچههای تفحّص
برای پیدا کردن چشمهات
دست به دامن مینها شدند
با اوّلین نارنجک
قلب مادر ریخت
و حک شد روی نوار
و تو
تا زانوی پای چپت
فرو رفتی
در جنگی که تحمیلمان شد
لا اقل بگو
چند درصد از نمازت
لابلای سیم خاردار جا مانده
نمیدانم؛ ولی تانک که شلیک کرد
پر از امواج دریا شدی
و دستت
چند متر آنطرفتر از خودت
به مین فکر کرد
از جلو نظام گرفت
شعری که هنوز
گوشهی پناهگاه کز کرده بود
وضعیّتت سپید شد
و در آخرین قطعه از شعرم
... « مفقودالأثر » نام گرفتی