سید محمد سادات باریکانی
من رسیدم آخر .......
و همان راهِ دراز ، با تو من آمده بودم آنجا ..
در پسِ سبزِ درختان گم شد .
من رسیدم آخر ....
به تو و عشق تو و صورت ماه ،
که درخشان به شبِ تیره ی من می آویخت،
من و تو محو تماشا بودیم، دستهِ الماسِ شهاب،
همچو شبنمْ زتنِ تیره ی شبها می ریخت
وبه امیدِ خوشم ، من رسیدم آخر ...
وبه آن خاطره ی خوب نگاهت کردم،
تو به من خندیدی ، من سلامت کردم، و به نقشی که تو با فامِ وجودت کردی ، آسمانْ آبی شد،
وبه آن روزِ بلند .... من رسیدم آخر ....
چه مهِ زیبایی، که فرو رفته در آن کوه بلند، بوی شبدر همه جا می آید ، چه گل رعنایی !
گرد آن وزوز زنبور عسل می آید ...
وتو آنجا بودی ، محشری هست در این بومْ به آن ..... من رسیدم آخر ..
چه کنم در پی تو راه مرا می خواند، و درآن دایره ی چشمه عشق ، میدهد گوشِ مرا بازْ نوید،
ریزش آب از آن سنگِ سپید ، دائما نام تو را می خواند، همچو زنگوله ی آبیِ گل آنْ آب زلال،که به زیباییِ کامل زکفی روییده، لحظه ای باز نشانی ی تو را می گوید. و به آن لحظه ی زیبا که تو می آیی باز ... من رسیدم آخر،من رسیدم آخر..