تقدیم به کودکانی که در کودکی چشمهاشان بیقرار میشود
و به یاد برادرم مرحوم اسدالله
چشم بود و چشم بود، چشمهای بی قرار
قلب بود و قلب بود، قلبهای سوکوار.
آنطرف نشسته بود، کودی بسان ماه
زرد ولاغر و نحیف ، داغدار داغدار.
منتظر نشسته بود، تا کسی زِ رَه رسد
سر به شانهاش نهد لحظههای بی شمار.
شانهٔ ستبر و نرم، گاهواره ای لطیف
خواب روی شانهها، دلنشین و خوشگوار.
گاهوارة لطیف، ناگهان شکسته شد،
خوابهای کودکی، شد همیشه ماندگار.
خواب میرود ولی ، چشمهاش بسته نیست
چشم نیمهباز گفت:« مانده او در انتظار».
لحظههای انتظار ، جاودانه گشته اند.
مثل تاک تیک تاکِ ساعت سه تا چهار.