شبی که آینه ام در سکوت پرپر شد به یک لطیفه ی غیبی دلش کبوتر شد
به یک کرشمه چنان قد کشید تا آن اوج
نهال نورس من ناگهان تناور شد
تمام شط بلا را به جرعه ای نوشید
و باز منتظر جام های دیگر شد
به بیکرانگی محض پرکشید آن گاه
ز قلب پر تب خورشید شعله ور تر شد
سکوت حرف قشنگی است مهربان اما
چرا تکلم ما این قدر مکرر شد؟