یک روز نشسته بودم، آرام و غمین کنار جویی
تا سایهی سرو تو عیان شد، پُرنورتر از هر آرزویی
یک روز فِتاده بودم، چون ماهی مرده بر لب آب
عیسای دَمَت مرا تکان داد، دیوانه شدم به زیر مهتاب
یک روز نشسته بودم، عمان زِ غمم مثال هامون
یک لحظهی تو کفایتم کرد، یک جام مرا چو رود جیحون
صد روز مرا چو چاه بیژن، تاریک و شب و بدون خورشید
فانوس مهات مرا منیژه، آن چاه مرا چو قصر جمشید
یک روز که چون غزالی، آسیمه زِ گرگ روزگاران
جستان به فرار و گرگ از پِی، محصور به گوشهای کناران
از برق نگاه تو سُروری، بَرجَست و بشد مرا دژی سخت
من مست و ستبر و تیغ در بر، بر قامت آن رفیع بر تخت
یک روز نشسته بودم، بر جادهی سخت این زمانه
شمشیر نگاه تو رفت، آن روز صنوبرم نشانه
سرنیزهی عشق تو چو بَرزَد، بر قلب سیاه من یکی چاک
کردش به دو تکه و پس از آن، برداشت سرِ درشت از خاک
زان روز مرا دو تکه قلب است، نیمی به کفم یکی دگر نِی
آن نیم دگر به نزد تو ماند، آرام و خموش بر سر نِی