بَرَت گویم ز کار این زمانه ز راه و رسم و کردارش ترانه
ز دنیای بشرخوار هوسران
ز دام پهن وی بر این و بر آن
ز خلق پیچ در پیچِ دو صد رنگ
ز زنگار دل و زان قلب چون سنگ
بگویم زاحتضار خلق و اخلاق
ز عصر پارهآهن، تفته و داغ
ز شوق وصل این دنیای فانی
که باشیم اندر آن در میهمانی
به مهمانی بدینجا پا نهادیم
دل و جان در تمنّایش بدادیم
به سودایش ثمین درّی ثمن شد
جوانمردی! چه آسان در کفن شد
چه سود حاصل ز این سودا، ز این کَرد؟
چه شد حاصل بهجز رنج و غم و درد؟
ز سوز دی بیا در قهوهخانه
دمی بنشین و بشنو از زمانه
تو بشنو پردهخوانی را ز نقال
چو برخواند ز مرگ رستم زال
ببین این پرده گویی خانهی ماست
چه خواهیم و چه نه، این نامهی ماست
***
هنوز اندر خم یک کوچه ماندیم
به خواب اندر ز گاهِ هفت راندیم
هنوزم دل به دنیا بسته داریم
به غیر از آن، دو دیده بسته داریم
نبینیم از پسِ بینی به آن سو
به بیش از حقّ خود بِگْرفته دل خو
به کار کاسبی در کمفروشی
به وقتِ بازپرسیدن خموشی
به تنفیذ ورق در بخل و خسّت
به گاه مُزد دادن خواب غفلت
ز حال جار خود ما را خبر نِه
ز کوی یار خود ما را گذر نِه
کُمِیت عقلمان بیمار و لَنگ است
دل و جان در فراق نظم تنگ است
***
طبیعت عرصهی عیاشی ماست
رخ وی دفتر نقاشی ماست
دل لاله ز دست ما به خون است
همان لاله که رأسش واژگون است
حیات وحش در کام هوس شد
جواب چهچه بلبل قفس شد
زبان گرگ شد آغشته در خون
بِشُد جنگل به سان دشت هامون
نظر انداز بر دریاچه یک دم
ز آبش شورهزاری مانده و غم
از آن موی سپیدش شرم ما را
از آن خشکیده کام آزرم ما را
تن سرو و صنوبر قاب کردیم
لجنزاری از آن تالاب کردیم
***
زمین شغلی نوین بر خود بدیده
که شاغل رویی از مردی ندیده
بگوید: «دوست! من در راه ماندم
ز رویت شوق عیاری بخواندم
اگر بر من دهی یک چند پولی
ز من برمیزدایی این ملولی»
ز صبحاش تا به شام این جمله کار است
مر او را بهره خشم کردگار است
ز کذبش گر شوی آگه به فکرت
از آن پس کِی کنی باور ز حکمت
جوانمردی ذبیح اینچنین کار
ترحّم را جسد زین کار بر دار
شنیدی زان جوانمرد و ز اسباش؟
ز دستی کو مدد دیده ز دستاش؟
مدد دیده بدزدید اسب و هِی کرد
مرام و معرفت را نیز قِی کرد
به فریادی بگفتش آن جوانمرد
«مبادا با کسی گویی ز این کَرد!
چو برگویی چنین کاری تو بر کس
تو خرمای فتوت خور از آن پس»
بگفتست و بگوید بارها بار
چو هر روزش بود این حقه در کار
***
بخوان زین مُجْمَلِ من شرح مبسوط
که آن نَبْوَد بجز مشتی شن از لوت
نخواندم پرده را من موی بر موی
نمایاندم زِ سیل نیل، یک جوی
برادر! رستم ما رسم مردی است
شغاد پست دنیا کردهاش نیست
تو بشنو سطر آخر را ز من، هان!
که دنیا جز من و تو نیست یک آن
من و تو خشت خام این جهانیم
خرِ خیر و بدی را ما برانیم
چو گویم میبدانم من ز کارم
ز نفس و زان خری کاینجا سوارم
الا ای نفس! برخیز و حیا کن!
خیال خام خود یک دم رها کن!
دو صد گفته کجا و نیم کردار
به راه عاملان یک گام بردار
***