غلامرضا سلیمانی
رها کردی مرا تا مرگ دنبال خودم باشم
پر و بالم در آتش سوخت تا بال خودم باشم
گرفتی بازوانت را زمستان بود و عریانی
مرا سر در گریبان، خواستی شال خودم باشم
به من گفتی که عاشق نیستم، تقویم آوردی
از اول زندگی سازم، پی سال خودم باشم
تولد در سکوت و چرخ در ویرانههای دل
سراپا گوش تو باشم، لب لال خودم باشم
در آیینه بهجز زیباییات وهمی نپندارم
به نامحرم ببندم راه، غربال خودم باشم
به من چه که زمین دور چه میچرخد، مهم این است
بگردم بعد ازین دور تو، در حال خودم باشم
تمام ارتباطم با جهان را قطع خواهم کرد
که تنها بال کشف روحِ سیال خودم باشم
که بنشینم کناری بر تماشای قد و بالات
بچینم بوسهای و فکر اقبال خودم باشم
کشیدم خط به دور سایهها، ای عشق میخواهم
فقط مال خودت باشم، فقط مال خودم باشم