تو را با لبهای بسته آوردند
با لبخندی که گوشه ی چشمشان جمع شده بود
هنوز صدای سرباز ها می آمد
صدای زخمها
باید صدایت را جمع می کردم
در کلاه آهنیت میریختم
و پشت همین تپه سنگر می گرفتم
*
برگ های زیادی ریخته بود
کسی نمی دانست پاییز کی تمام می شود؟
جنگ بوی باروت را تغییر داده بود
لحن باد را تغییر داده بود
شکل درد را