بی خبر تو آمدی، در سکوت سرد من
مثل خون روان شدی، جان شدی به این بدن
بعد از آنهمه شب و راز ها ، نیاز ها
رستن و رسیدن ِ امتحان به ممتحن
دیدنت چو معجزه جان مارا تازه کرد
مثل خنده ی عزیز ، در میان مصر من
ناز آن نگاه تو ، خون کند به قلب ما
تر کنم ز خون دل ، شعر خود چو پیرهن
لیک آخر ای پَری، نیک از ستم پُری
قلبها میبری ، شمع جمع انجمن
آخرش به نیمه شب، از بر تو میروم
میروم نمیرسی ، لحظه ای به گرد من